شعر مادر استاد شهریار
سلام چه خبر -وبی متفاوت ومتنوع و بروز
تاریخ : 21 / 2 / 1391
نویسنده : سروش

سلام چه خبر-روزت مبارک مادر عزیزم ای وای مادرم!
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر کنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم.........................

Share
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: شعر مادر استاد شهریار ,
تاریخ : 5 / 2 / 1391
نویسنده : سروش

شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد – پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :
خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و
کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام
عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم
تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی

Share
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: منطق چیست؟ ,
تاریخ : 30 / 1 / 1391
نویسنده : سروش

سلام چه خبر

شعر «کوچه» یکی از معروف‌ترین شعرهای فریدون مشیری است که پنجاه سال پیش در مجله «روشنفکر» منتشر شد، این شعر که یکی از عاشقانه‌ترین شعرهای نو است که در دهه‌های پیش بسیار زمزمه می‌شد.فریدون مشیری در سی‌ام شهریور 1305 در تهران به دنیا آمد.مشیری سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد. اولین مجموعه شعرش با نام «تشنه توفان» در 28 سالگی و با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی در 1334 به چاپ رسید.این شاعر بامداد روز جمعه 3 آبان ماه 1379 در سن 74 سالگی در تهران درگذشت.جهت دانلود فایل صوتی با صدای مرحوم روی تصویرش کلیک کنید

Share
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
موضوعات مرتبط: ادبیات , البوم اهنگ , ,
برچسب‌ها: شعر «کوچه»با صدای مرحوم فریدون مشیری ,
تاریخ : 27 / 12 / 1390
نویسنده : سروش

سلام چه خبر کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود وبا نگاه همراه حسرت و اندوه به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد و از سرمای زیاد میلرزید و پاهایش را از سرما از روی زمین جابجا می کرد.خانمی در حال عبور او را دید و به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش.
کودک که حالا احساس گرما می کرد و دیگه نمیلرزید و لباس های تو تنشو دو دستی بغل کرده بود، پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم .
کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید.

دعاي خالصانه يك كودك :خدای مهربون

لطفاً برای خانمای فقیری که توی کامپیوتر بابام هستن لباس بفرست !

Share
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
موضوعات مرتبط: ادبیات , حکمتها , ,
برچسب‌ها: داستان فامیل خداو , , , ,
تاریخ : 14 / 12 / 1390
نویسنده : سروش

سلام چه خبر

 به کلينيک خدا رفتم تا چکاپ هميشگي ام را انجام دهم، فهميدم که بيمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پايين آمده.
زماني که دماي بدنم را سنجيد، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
آزمايش ضربان قلب نشان داد که به چندين گذرگاه عشق نياز دارم، تنهايي سرخرگهايم را مسدود کرده بود و آنها ديگر نمي توانستند به قلب خالي ام خون برسانند.
به بخش ارتوپدي ..................

Share
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: ' آنچه هستم ' و'آنچه باید باشم ,
تاریخ : 18 / 11 / 1390
نویسنده : سروش

 

         

 

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

بیا اولاد آدم را از این پس

نه اینکه دیگران را بدترین عضو

نه اینکه خلق را در آفرینش

چرا خود را قشنگ و دیگران را


چرا در بین کلّ خواستگاران

و اموال پدر زن را چرا از

درست است اینکه خود را فیلسوف و

چرا هر صحبتی را زرت و پرت و

چرا در هر هنر یا حرفه، خود را

بس است اینقدر هی فیس و افاده

 

ندانستیم اگر، از سر بدانیم

همان اعضای یک پیکر بدانیم

و خود را کاملاً جیگر بدانیم

مس و خود را فقط گوهر بدانیم

شبیه خرس یا عنتر بدانیم ؟

فقط خر پول را شوهر بدانیم

صفات خوب یک همسر بدانیم

خلایق را تماماً خر بدانیم؟

کلام خویش را محشر بدانیم

وجودی کاملاً برتر بدانیم

بیا تا قدر یک دیگر بدانیم

Share
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
موضوعات مرتبط: ادبیات , طنز , ,
برچسب‌ها: بیا تا قدر یک دیگر بدانیم/شعر ,
تاریخ : 9 / 11 / 1390
نویسنده : سروش

سلام چه خبر  

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.
او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی.
تا اینکه یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.
عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی؟ پس به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.

Share
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
موضوعات مرتبط: ادبیات , حکمتها , ,
برچسب‌ها: تو همانی که می اندیشی , ,
تاریخ : 8 / 11 / 1390
نویسنده : سروش

زندگی، ارزش آن را دارد که به آن فکـر کنی

زندگی، ارزش آن را دارد که ببویی اش چوگل، که بنوشی اش چو شهد    

 سلام چه خبر

زندگی، بغض فـروخورده نیست

زندگی، داغ جگـــر گـــوشه نیست

زندگی، لحظه دیدار گلــی خفته در گهــــواره است

زندگی، شوق تبسم به لب خشکیده است

زندگی، جـــرعه آبی است به هنگامه ظهـــر در بیابانی داغ

زندگی، دست نوازش به ســر نوزادی است

زندگی، بوسه به لبهای گلی است که به شوقت همه شب بیدارست

زندگی، شـــوق وصال یار است

زندگی، لحظه دیدار به هنگامـــه یاس

زندگی، تکیه زدن بر یــار است

زندگی، چشمه جــوشان صفا و پاکـــی است

زندگی، مـــوهبت عرضه شده بر من انسان خاکـــی است

زندگی، قطعه ســرودی زیباست که چکاوک خواند

که به وجدت آرد به ســــرشاخه امید و رجا

زندگی، راز فـروزندگی خورشید است

زندگی، اوج درخشندگـــی مهتــاب است

زندگی، شاخه گلی در دست است که بدان عشق سراپا مست است

زندگی، طعــم خوش زیستن است، شور عشقی برانگیختن است

زندگی، درک چرا بودن است، گام زدن در ره آسودن است

زندگی، مزه طعم شکلات به مذاق طفل است؛ به، چقدر شیـــرین است

زندگی، خاطــــره یک شب خوش، زیـــر نور مهتاب،

روی یک نیمکت چـــوبی سبـــز، ثبت در سینـــه است

زندگی، خانه تکانی است. هر از چندگاهی از غبار اندوه

زندگی، گـوش سپردن به اذان صبح است که نوید صبـح است

زندگی، گاه شده است خوش نیاید به مذاق

زندگی گاه شده است که برد بیراهم

زندگی، هر چه که هست، طعـــم خوبی دارد، رنگ خوبــــی دارد

زندگی را باید، قدر بدانیم همه

Share
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: زندگی را باید , قدر بدانیم همه ,
تاریخ : 22 / 10 / 1390
نویسنده : سروش

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد .باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .

جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما...گاو دم نداشت!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

Share
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: قصه شانس ,
تاریخ : 18 / 10 / 1390
نویسنده : سروش

♦ بسیاری از دین ها به شیشه پنجره می مانند.راستی را از پس آنها می بینیم، اما خود، ما را از راستی جدا می کنند 

♦ حاشا که آواز آزادی از پس میله و زنجیر به گوش تواند رسید و از گلوگاه مرغان اسیر

♦ چه ناچیز است زندگی کسی که با دست هایش چهره خویش را از جهان جدا ساخته و چیزی نمی بیند، جز خطوط باریک انگشتانش را 

♦ نیازهای انسان در حال....................

Share
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: قلمی های جبران خلیل جبران ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد

آخرین مطالب

/
هر چیز که دیدم همه بگذاشتنی بود جزیادتوای دوست که ان داشتنی بود. با سلام: قول بده که هرگز با من موافق نباشی، حداقلش این که کاملا یا فی البداهه موافق نباشی. قول بده که همیشه دنبال موضوعی برای مخالفت در این وب خواهی گشت، دنبال استثناهایی برای چیزهایی که من گذاشته ام و مطالبی که به نظرت بی ربط و غلط می رسد. این طوری به من فرصت می دهی که ازت یاد بگیرم. من اگر پاسخی ندادم این طور تعبیر کن که موافق نظرت بودم.این وب مجالی است جهت روشنگری و پالایش. امیدوارم بزودی مرا کلیک کنی