یکی بود، یکی نبود. همین دور و برها مرد مغازه داری بود که یک روز صبح، مثل هر روز در مغازه اش را
باز کرد. بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد. پارچه ای برداشت تا ترازویش را تمیز کند که اوّلین مشتری
وارد مغازه شد.
- سلام آقا!
- سلام خانم!
- لطفا یک کیلو شکر و یک شیشه شیر به من بدهید.
- به روی چشم.
مرد پارچه را کنار گذاشت و رفت تا شکر و شیر بیاورد. مشتری از فرصت استفاده کرد و پرسید: خوب،
حال دخترتان چه طور است؟
مرد طبق معمول جواب داد: خوب است. ممنونم
اما انگار چیز ...
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 176 صفحه بعد
RSS
عضو شوید
عضویت سریع
تبادل لینک هوشمند
تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سلام چه خبر
و
آدرس : http://hesam494.loxblog.com
لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته
در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور
خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید